بهراد بهراد ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

جیرجیرک بازیگوش

ماجراهای از شیر گرفتن پسر خوشگل مامان

پسر قشنگم تو این چند ماه که واست ننوشتم کلی اتفاقای خوب و بد افتاده ولی اینقدر با تو مشغولم که وقت نمیکنم واست بنویسم.تولدت بهانه شد تا دوباره واست بنویسم البته خاطرات قبل از تولد دو سالگیت. یکی از اتفاقای خیلی خوب و مهم از شیر گرفتنت بود عشقم که حالا ماجراش واست تعریف میکنم من چند ماه پیش دو تا دوست جدید پیدا کردم که بچه هاشون هم سن و سال تو هستند. یکی همسایه بالاییمون که یه پسر کوچولو داره به اسم پرهام که 8 ماه ازت کوچیکتر و اونیکی همسایه ساختمون بقلیمون که یه دختر کوچولو داره به اسم دیبا که اونم همسن پرهام.یه روز که رفته بودیم خونه پرهام آش بخوریم مامان دیبا گفت من دیگه به دیبا شیر نمیدم تو هنوز به بهراد شیر میدی مامان پرهامم گفت منم د...
29 آذر 1392

فرهنگ لغت بهراد تا دو سالگی

سلام مامانم الان که دو سالت یه عالمه کلمه یاد گرفتی و هرروز کلمه های جدیدی یاد میگیریکه بعضیاشون به زبون بهرادی و باید ترجمه بشه.اولین کلمه ای که گفتی بابا بود....حالا یه سری از کلمه هایی که تا امروز تونستی بگی رو واست مینویسم.  بابا-مامان-در-یک-پنج-پا-دد-مو-تخت-نینی-یخ-داغ-پتو-دیدی-یویو-کو-نه-کیک-ماه وکلمه هایی که باید ترجمه بشه: قام قام=ماشین ب/گه=شکلات توب تور=چوب شور ا/کی=اکه هی ا/بو=هاپو موغ=مرغ یا تخم مرغ ما=ماست باگی=باطری چش=چشم ا/ند=قند مو=موز ارص=قرص د/د/ر=دفتر دام=لامپ ا/ش=کفش م/مه=پستونک دیب=سیب آشیش=آتیش ا/ک=عکس ددی=گردی آبا=آقا ن...
28 آذر 1392

تولد تولد تولدت مبارک

سلام پسر 2 ساله مامان یک سال بزرگتر شدی مامانی داری واسه خودت مردی میشی مرد کوچولوی خوشگلم...هر روز تواناییهات بیشتر میشه هرروز کلمه های جدیدی یاد میگیری هر روز شیرینتر و جیگرتر میشی عسلم و هرروز من وبابایی بیشتر وبیشتر عاشقت میشیم و هرروز خدای بزرگ رو شکر میکنیم به خاطر این هدیه زیبا که بهمون تقدیم کرد خداجونم ممنون...... مامان جونم امروز چهارشنبه 27 آذر 92 یه روز سرد و قشنگ پاییزی دومین سالروز به دنیااومدنت عشق قشنگم.تولدت مبارک پسر خوشگلم.....     تولد تولدتولدت مبارک مامان جونم دیشب با بابایی رفتیم سرزمین عجایب یه عالمه خوش گذشت کلی کیف کردی یه عالمه اسباب بازی های خوشگل سوار شدی بعدش شام رفتیم رستوران بوف و پ...
27 آذر 1392

یه عالمه چیز ننوشته.....

سلام عزیز دل مامان.هر چقدر بزرگتر میشی نوشتن واست سختتر میشه چون اصلا اجازه نمیدی مامان طرف لب تابش بره چه برسه که بخواد واست بنویسه جیگرم...حالا هم آخر شب خوابیدی منم از فرصت استفاده کردم و تند تند واست مینویسم بابایی هم امشب رفت همدان من و تو تنهاییم مرد کوچولوی من. خب حالا این همه حرف ننوشته رو از کجا شروع کنیم طلا...از سر پا وایستادن پسرم شروع میکنیم حدود یه ماه پیش یه روز داشتم تو آشپزخونه کار میکردم که صدات از اتاق خودت بلند شد هی میگفتی آ آ آ آ آ آ آ آ نزدیک پنج دقیقه گفتی منم دستم بند بود فکر کردم واسه خودت داری بازی میکنی.بالاخره اومدم تو اتاق دیدم از کتابخونه گرفتی بلند شدی و از ترس چسبیدی بهش تا نیفتی.گرفتمت و کلی ماچت کردم قر...
27 آذر 1392
1